جدول جو
جدول جو

معنی تن و توشه - جستجوی لغت در جدول جو

تن و توشه
پر و بال
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تن و توش
تصویر تن و توش
تاب و توان، اندام و هیکل
فرهنگ فارسی عمید
(تَ نَ / نِ وُ شَ / شِ)
مجموع پهناو درازا و سطبرای آدمی: او به تنه و توشۀ فلان است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تنه توشه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نُ)
بدن و توانایی و قوت. (آنندراج) : چون ستوران بهار نیکو بخوردند و به تن و توش خویش بازرسیدند و شایستۀ میدان و حرب شدند... (چهارمقالۀ نظامی عروضی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
شوکت تو برو به شوکتی مائل شو
یا آنچه خدا داده به آن قائل شو
با این تن و توشی که خدا داده به تو
برخیز و میان من و او حائل شو.
علی خراسانی (از آنندراج).
سالک ببین ز جای بلندی فتاده ام
دارم چو زلف او تن و توش شکسته ای.
سالک یزدی (ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَ / نِ شَ / شِ)
بالا و پهنا و فربهی یا لاغری. اندازه: به تنه توشۀ من است، یعنی در بالا و پهنا و فربهی و لاغری مانند من است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ’تنه و توشه’ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ شَ / شِ)
تنگ روزی. تنک روزی. که سرمایه اندک دارد. که تنگدست است:
یکی تنگ توشه بدی شوربخت
شهی دادمت افسر و تاج و تخت.
اسدی (گرشاسبنامه).
رجوع به تنگ و تنک و ترکیبهای آن دو شود
لغت نامه دهخدا
هیکل و جسم حجیم و گوشت آلود
فرهنگ گویش مازندرانی